نــفــر هــفــتــمـ

می نویسم چون هستم

نــفــر هــفــتــمـ

می نویسم چون هستم

او گفت:«به ما میگفتند تنها چیزی که آدم باید از آن بترسدخودِ ترس است اما من به این حرف اعتقاد ندارم»

بعد اضافه کرد:«خب،البته ترس شکل های گوناگونی داردو زمان های مختلفی به طرف آدم می آید و از پا درش می آورد.اما ترسناکترین کاری که میتوان در چنین مواقعی کردآن است که به آن پشت کنی و چشم هایت را ببندی.

برای اینکه آن وقت گرانبهاترین چیزی که درونت هست،میگیری و به چیزدیگری تسلیم می کنی.در مورد من یک موج بود.


---------------------------------------------------------------------------------------------------------

پاراگراف آخر داستان نفرهفتم به قلم هاروکی موراکامی

  • Morteza
حالم خوبه
اگه حالمو تو بپرسی....
  • Morteza

بی دین شدم 

وقتی تو شدی تمام دین و دنیایم


  • Morteza

بهترین سوژه ی عکاسی من بودی 

حالا من هیچ .....

بهترین عکس هایت را از که میخواهی؟

از عکسهایت هنوزم عکس میگیرم شاید سوژه ای جدیدی داشته باشم

  • Morteza

باز هم به نبودنت ادامه بده

تا شاید از ذهنم بروی

اما حساب دل و ذهنم جداست میان این دو چه کنم؟

  • Morteza

میشه عینک آفتابیت رو برداری؟

برای چی؟

واسه اینکه ندیدن چشمات آزارم میده.

خب نور آفتاب اذیتم میکنه!

خب نور افتاب منم اذیت میکنه اما ندیدن چشمات یجور دیگه

چشمهایش به رنگ سبز عاشقانه بود

.

.

چشمها چیز دیگرند چشمها مثل لبها دروغ نمی گویند چشمها پر از صداقتند

چشمها هیچ وقت تغییر نمیکنند از بدو تولد تا بدو تولد...


  • Morteza
آنگاه که بالا رفتیم و رفتیم تا به ایستگاه اول رسیدیم نگاهمان خیره شد به یک صندلی دونفره و چقدر زیبا بود تهران را دیدن از نگاه تو
 راستی
 هنوزم پرچم بلندی که میگفتی در باد میرقصد؟
 هنوزم هم گنجشکهای درخانه میخوانند؟
 هنوز هم برج بلند دیده میشوداز روی آن صندلی؟
 کاش برج بلند هر روز برایم دیده نمیشد تا تداعی کننده خاطرات باشد.
 هنوز هم به جای صندلی دونفره مان سرمیزنم اما دیگر صندلی در کار نیست انگار همه در تخریب خاطره های من دست دارند
 یادم می اید به تو گفتم به منظره نگاه کن تا این لحظه در خاطرمون ثبت شود در خاطر من ثبت شد اما تورا نمی دانم
 چقدر زیباست تهران را از نگاه تودیدن........
  • Morteza

وقتی از پله های مترو پایین میرم و شلوغی و ازدحام رو حس میکنم و یه گوشه منتظر اون کسی میشم  که منتظرتمه  نگاه میکنمو به دنبال آن چهره ی آشنا میشم  چهره های جورواجور رو نگاه میکنم، نگاه میکنم وخیره میشم تا چشمام خسته میشن بی فایدس میخواهم اینبار پاهای آدمها رو نگاه کنم و منتظر راه رفتنت بشم اینطور بود که عاشق کفشها و کتونی ها شدم حالا من ماندم و این همه کفشهای جورا واجور عاشق کفشهای چرمیم با طعم راه رفتن تو ،کاش اینبار قدم زدنت لابلای پاهای دیگر تکرار شود اصلا مگر میشود کسی شبیه تو راه رود

من عاشق کفشهای چرمیم با طعم راه رفتن تو......

  • Morteza

یلدا طولانی ترین شب سال از نظر من یعنی یه دقیقه بیشتر در کنار هم بودن یعنی طعم خوب وابستگی یعنی طعم زیبای لذت بردن از یه خانواده گرم وصمیمی ایرانی

اون سال کارم زیاد بود بعد از یه روز سرد پاییزی و شلوغی مترو ،خیابون و تاکسی خودمو به خونه رسوندم خونمون شلوغ بود همه در تب وتاب چیدن میز کرسی و آووردن تنقلات ،آجیل و میوه ها بودند و بوی خوب لبو وباقالی گلپر و کدوی حلوا بدجور با مشامم بازی میکرد که تازه فهمیدم امشب ،شب یلداست


ادامه داستان رو میتونید در فایل صوتی کانال تلگرام جمع ما(blogiha@) بشنوید:)

telegram.me/blogiha

  • Morteza
از اونجا شروع شد که آغاز رو با گریه شروع کردن با گریه هایی که هیچ کس نمیدونست چی میگم گریه هایی از اومدن به این جهان واهی....!
همیشه از پایان بدم میومد از پایان سال تحصیلی از وقتی که دیگه دوستای هم ردیفم رو نمیدیدم یا از اینکه دلهره این رو داشتم که یکسال بزرگتر شدم و  محیط جدیدی رو باید شروع کنم این قضیه هرسال تکرار میشد این قضیه وقتی عید هم شروع میشد اتفاق میفتاد اینکه میدونستم بازم دوستای هم ردیف تحصیلیم رو دیگه نمیبینم آخه من دوستای هم محلی نداشتم بیشتر هم کلاسی هام بودند که اوارو تو تعطیلات نمیدیدم
یادمه شب اخر دوره شصت روزه آموزشی خدمت با بچه ایی بودم که خیلی بیشتر از شصت روز باهاشون انس گرفتن شب اخر برای همه تلخ بود و شب بیاد ماندنی بزن و بکوبی که با دلهره و ترس بود که فردا ینی قراره کجا و کدوم شهر وکدوم پادگان خدمت رو ادامه بدم و دیگه دوستانمون رو شاید نبینیم
ماه اخر خدمت کلافگی عجیبی داشتم همش تو فکر بودم که چه خواهد شد بعد از خدمت کارو بار زندگی چطوری پیش میره و دیگه اون سربازی که هیچ کس ازش هیچ توقعی نداشت نبودم تا روز موعود رسیدروز جمع کردن امضا ها اینور و اونور پریدن برای یه امضا تا بلاخره اخرین امضا رو بعد از سه روز گرفتم اره اینجا دیگه خاتمه کار بود بچه های هم دوره من که خدمتتشون با من تموم میشد همه یکی دوروز زودتر یا حتی یکی دو ساعت زوتر فت بودند ولی بازهم دلهره و دلتنگی از تموم شدن این دوره از زندگی من کشوند تا اخرین ثانیه های خدمتم و حضورم توی پادگان تا اینکه با همه روبوسی کردمو با همه هم قسمتیام  پادگان خارج شدیم تموم شد اون دوره هم تموم شد
بلافاصله بعد از تموم شدن خدمت بعد از یکی دوروز تو یه دوره آموزشی ثبت نام کردم و بعد ازپونزده روز شروع به کار کردم با سختی ها ی  کار کنار اومدم و خودمو جا انداختم تا اینکه حالا بهم دوباره یه کار بهتر پیشنهاد شده حالا دوباره باید دل بکنم و محیط جدید رو بسازم!
من موضوع رو تصحیح کنم و بهتره بگم "من از پایان و آغاز میترسیدم و و آغاز کردم " 

  • Morteza