نــفــر هــفــتــمـ

می نویسم چون هستم

نــفــر هــفــتــمـ

می نویسم چون هستم

۵ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

باز هم به نبودنت ادامه بده

تا شاید از ذهنم بروی

اما حساب دل و ذهنم جداست میان این دو چه کنم؟

  • Morteza

میشه عینک آفتابیت رو برداری؟

برای چی؟

واسه اینکه ندیدن چشمات آزارم میده.

خب نور آفتاب اذیتم میکنه!

خب نور افتاب منم اذیت میکنه اما ندیدن چشمات یجور دیگه

چشمهایش به رنگ سبز عاشقانه بود

.

.

چشمها چیز دیگرند چشمها مثل لبها دروغ نمی گویند چشمها پر از صداقتند

چشمها هیچ وقت تغییر نمیکنند از بدو تولد تا بدو تولد...


  • Morteza
آنگاه که بالا رفتیم و رفتیم تا به ایستگاه اول رسیدیم نگاهمان خیره شد به یک صندلی دونفره و چقدر زیبا بود تهران را دیدن از نگاه تو
 راستی
 هنوزم پرچم بلندی که میگفتی در باد میرقصد؟
 هنوزم هم گنجشکهای درخانه میخوانند؟
 هنوز هم برج بلند دیده میشوداز روی آن صندلی؟
 کاش برج بلند هر روز برایم دیده نمیشد تا تداعی کننده خاطرات باشد.
 هنوز هم به جای صندلی دونفره مان سرمیزنم اما دیگر صندلی در کار نیست انگار همه در تخریب خاطره های من دست دارند
 یادم می اید به تو گفتم به منظره نگاه کن تا این لحظه در خاطرمون ثبت شود در خاطر من ثبت شد اما تورا نمی دانم
 چقدر زیباست تهران را از نگاه تودیدن........
  • Morteza

وقتی از پله های مترو پایین میرم و شلوغی و ازدحام رو حس میکنم و یه گوشه منتظر اون کسی میشم  که منتظرتمه  نگاه میکنمو به دنبال آن چهره ی آشنا میشم  چهره های جورواجور رو نگاه میکنم، نگاه میکنم وخیره میشم تا چشمام خسته میشن بی فایدس میخواهم اینبار پاهای آدمها رو نگاه کنم و منتظر راه رفتنت بشم اینطور بود که عاشق کفشها و کتونی ها شدم حالا من ماندم و این همه کفشهای جورا واجور عاشق کفشهای چرمیم با طعم راه رفتن تو ،کاش اینبار قدم زدنت لابلای پاهای دیگر تکرار شود اصلا مگر میشود کسی شبیه تو راه رود

من عاشق کفشهای چرمیم با طعم راه رفتن تو......

  • Morteza

یلدا طولانی ترین شب سال از نظر من یعنی یه دقیقه بیشتر در کنار هم بودن یعنی طعم خوب وابستگی یعنی طعم زیبای لذت بردن از یه خانواده گرم وصمیمی ایرانی

اون سال کارم زیاد بود بعد از یه روز سرد پاییزی و شلوغی مترو ،خیابون و تاکسی خودمو به خونه رسوندم خونمون شلوغ بود همه در تب وتاب چیدن میز کرسی و آووردن تنقلات ،آجیل و میوه ها بودند و بوی خوب لبو وباقالی گلپر و کدوی حلوا بدجور با مشامم بازی میکرد که تازه فهمیدم امشب ،شب یلداست


ادامه داستان رو میتونید در فایل صوتی کانال تلگرام جمع ما(blogiha@) بشنوید:)

telegram.me/blogiha

  • Morteza